loading...
shivan -foumani*** زنده یاد شیون فومنی

کــــافــــر مـــســــلـــمــان

shivan-admin بازدید : 24 سه شنبه 15 ارديبهشت 1394 نظرات (0)

غزل‌ها

کافر مسلمان

سجّاده کردم سفره را در سجده بر نان پاره ای 

طاعت به جا آورده ام با کفرِ ایمان واره ای 

نام آورِ نان آمدم کافرمسلمان آمدم 

در گریه پنهان آمدم چون خنده ی بدکاره ای 

خیل ولایتخواه من طغیانگرِ گمراهِ من 

عیسی ادا رجّاله ای مریم نما پتیاره ای 

در اشک توفان تازِ من دریا به قُطر قطره ای 

در آهِ گردون گردِ من هفت آسمان سیّاره ای 

چندی شررخیز آمدم از شعله لبریز آمدم 

آتش برانگیز آمدم از حبسِ سنگِ خاره ای 

در محشرِ شیطانی ام شیطان خدای شیطنت 

در خلقتم آدم فریب حوّای گندمخواره ای 

زانو به زانوی زمان پهلو نشینم با زمین 

در من شناور لحظه ها چون بی ثمریخپاره ای 

تا در چرای سبزه ها آهو زبان فهمم شود 

بازآفریدم واژه را در دفتر جوباره ای 

با شبروان سر می کنم در خرقه وار بی سری 

از هاله ی آهِ سحر بر سر مرا دستاره ای 

در جُلجتای جان من هر دم اناالحق زن درخت 

بر نیل گُلبانگم روان نوزادِ بی گهواره ای 

از من تواضع چون سپر در یورش سرنیزه نیست 

بردار خونم سربدار سرکش تر از فوّاره ای 

شیون مبادا دم زنی با همدمان بی دردِ عشق 

پندارِ عاشق مردنت از زندگی انگاره ای 

 

بــــــرای بــــــردن تـــــو

shivan-admin بازدید : 20 سه شنبه 15 ارديبهشت 1394 نظرات (0)

غزل‌ها

برای بردن تو

شب عروسی تو عشق را کفن کردند 

ترا به حجله ی خون سوگوار من کردند 

زِ چشمم آینه هایت مگر بیندازند 

کتان کهنه ی مهتابی ات به تن کردند 

شکوه نغمه ی من رنگ و بوی نوحه گرفت 

خجسته قُمری شعرِ مرا زغن کردند 

از اینکه خار عَطَشکامی ات نیازارد 

به پیشواز تو در هر قدم چمن کردند 

چه زود روح بیابان دمیده شد در تو 

به سبزه های تو تنجامه ی گَوَن کردند 

شبِ محاقِ تو حیرانیِ خدایان را 

ستاره ها همه انگشت در دهن کردند 

بَدَل به آهِ دِلم لاله های کوه شدند 

کنار برکه ی آیینه انجمن کردند 

هویّتِ غم خاک تو هرکجایی شد 

غریبه ها همه در خانه ات وطن کردند 

غزالِ غربتی ام تا غزل غریب شود 

برای بردن تو از طلا رسن کردند 

تراش داده ی شعر منی که شیون را 

به بیستون خیال تو کوهکن کردند 

 

هــــمــــه تــــن آبــــی ام

shivan-admin بازدید : 28 سه شنبه 15 ارديبهشت 1394 نظرات (0)

غزل‌ها

همه تن آبی ام

عزیزِ سیب های طالقانم دوستدارم کو 

میان کوچه های رشت جاپایِ نگارم کو 

بغل پرورده ی آلالِگانِ دُرفَک آغوشم 

یکی برفابگون نهری که جوشد از کنارم کو 

صبا با های هایم دیلمانی شروه ای دارد 

مبارک خوانیِ زرده ملیجه در بهارم کو 

همه تن آبی ام می آیم از رویای کوهستان 

پُرم از درّه ی آغوش زیتون رودبارم کو 

چه مایه عاشقی آموخت سروِهرزویل از من 

بهار سبز پوشان عطش را برگ و بارم کو 

مگر از باد منجیلم سرشتند اینکه در هردم 

دوان از دشت می پرسم دیارم کو دیارم کو 

اگر با خاک همدستم به دامان که آویزم 

وگر پا در رکاب باد می را نم غبارم کو 

عزیزان کشتگان عشق را باید سپاس آورد 

یکی مهتابگون شمع چراغی بر مزارم کو 

 

از دم تـــکـــــرار

shivan-admin بازدید : 23 سه شنبه 15 ارديبهشت 1394 نظرات (0)

غزل‌ها

از دم تکرار

هنوز در سفرِ گمشدن دیاری هست 

برای گوشه گرفتن کنار یاری هست 

چو موجِ خسته اگر پای از رکاب کشی 

به قدرِ یک دو سه پهلو زدن کناری هست 

همه هوایی کوهم مرا چه می بندید 

سزای صحبت دیوانگان دیاری هست 

سیاه شد نفس خانه از دمِ تکرار 

برای تازه شدن طرف جویباری هست 

اگرچه روزنه ای نیست شب پُر از سقف است 

پسِ نگاه ستاره امیدواری هست 

به بویِ بستن ابریشمی به شاخه ی باد 

به روستای ستاره مزارداری هست 

به پیش چشم تو با خویش می توان گفتن 

ملول کوچه ی آیینه ها غباری هست 

چو شعر شیونیان شمع تیره روزانی 

بسوز و شکوه مکن این چه روزگاری هست 

 

چـــــونــــان انـــــارم

shivan-admin بازدید : 36 سه شنبه 15 ارديبهشت 1394 نظرات (0)

غزل‌ها

چونان انارم

بی ابرِچشمم آسمان اشکی ندارد 

من پاره پاره می شوم تا او ببارد 

صحرای مِه آلود مهتابم که مجنون 

بر شانه های بید من سر می گذارد 

چونان انارم میوه ی پاییزی غم 

دستان دلتنگی دلم را می فشارد 

آیینه و من هر دو مأنوسیم لیکن 

چشمت مرا حیران تر از او می شمارد 

نقشی نمی بندد خیالم جز تو ای عشق 

دنیای من رویای شیرینی ندارد 

وقتی نگاهم می کنی انگار موجی 

این تشنه ماهی را به دریا می سپارد 

ای کاش می شد دست خونگرم نوازش 

در خاکِ بغضم بذرِ اندوهی نکارد 

شیون چنان رنگ فراموشی گرفتم 

غم هم اگر بیند مرا خاطر نیارد 

 

امــــســـال بــــهــــارم

shivan-admin بازدید : 30 سه شنبه 15 ارديبهشت 1394 نظرات (0)

غزل‌ها

امسال بهارم

امسال بهارم همه پاییز دگر بود 

پاییز که خوبست غم انگیز دگر بود 

در هیچ دلی سوز مرا خوش ننشاندم 

این غمزده را با همه پرهیز دگر بود 

گُل بی تو دِماغ چمنی تازه نمی کرد 

انگار پسِ پنجره پاییز دگر بود 

چون باد من از غنچه دهانی نگذشتم 

بی پرده گُلِ بوسه ی تو چیز دگر بود 

بزمی نتوانست بگیرد عطش از من 

این جام تهی آمده لبریز دگر بود 

شورم همه شهناز و عراقم همه عشاق 

با باربدم ماتمِ شبدیزِ دگر بود 

غم بر سر پا بود و به میدان صبوری 

دستم به گریبان گلاویز دگر بود 

شمسم همه تنهایی و من رومی اندوه 

گیلانِ مصیبت زده تبریز دگر بود 

 

دوبـــــاره آن عســــلــــی روزگــــار

shivan-admin بازدید : 21 سه شنبه 15 ارديبهشت 1394 نظرات (0)

غزل‌ها

دوباره آن عسلی روزگار

اگر تو آمده بودی بهار می آمد 

بهار با همه ی برگ و بار می آمد 

گلوی زمزمه تَر می شد از ترانه ی رود 

تَرَنُّمی به لبِ جویبار می آمد 

سپیده ای که پُر از پلکِ باز پنجره هاست 

به صبح آیینه ها بی غبار می آمد 

به من که هیچ ... به چشم کبودِ منتظران 

سوادِ سایه ی آن تکسوار می آمد 

شکوفه بود و شکفتن به بانگ نوشانوش 

دوباره آن عسلی روزگار می آمد 

زمان به کامِ دلِ سرخوشان میان می بست 

زمانه با دل عاشق کنار می آمد 

به شادیِ رخِ گُل جامه ی سیاه دگر 

کجا به چلچله ی سوگوار می آمد 

پیاله وار شب و روزِ تردماغی را 

دل شکسته ی ما هم به کارمی آمد 

به چادری که زمین از بهانه می گسترد 

نبات بارشِ توت از سه تار می آمد 

درخت مصرع سبزی بلندبالا بود 

به شعرِ قُمریِ صحرا تبار می آمد 

هِزار شاخه غزل چون انار گُل می کرد 

به هَمسُراییِ شیون هَزار می آمد 

 

بـــــخــــــوان کـــــه

shivan-admin بازدید : 31 سه شنبه 15 ارديبهشت 1394 نظرات (0)

غزل‌ها

بخوان که

حروف سربی خون را بخوان به صفحه ی بالم 

که مرغ نامه رسان کبوتران شمالم 

بخوان که خسته ترینم بشاخه ی که نشینم 

که داغ تازه نبینم که دلشکسته ننالم 

شبی بد است و بدآئین که سایه های خبرچین 

فزوده وزنه ی سنگین به زخم بال وبالم 

چو اژدهای دمانی که خورده خون جهانی 

قفس گشوده دهانی به زیر سایه ی بالم 

ستاره خون و شفق خون سحر به پنجره مظنون 

به آفتاب و گل اکنون دگر چه روی سئوالم 

غروب تنگه خوابست خروش مرگ شهابست 

عبور ساکت آبست گذشتن مه و سالم 

نفس به سینه بریدن به لاک لحظه خزیدن 

همین شکسته پریدن همین جواز مجالم 

کجای بیشه چنین است؟ که خصم ریشه زمین است 

دلم گرفته از این است اگر که غمزده حالم 

در آفتابم و سرما وزیده در تن من تا 

نماز وحشت خود را کند اقامه نهالم 

بخوان که غصه نپاید بهار رفته بیآید 

گلی که مُشک تو ساید شود به سینه مدالم 

تو نان نقره ی ماهی به سفره های سیاهی 

امید آنکه نخواهی تکیده همچو هلالم 

همیشه باد گلویم پر از غمی که بگویم: 

لبالب تو سبویم تر از لب تو سفالم 

نشست توست شکستم شکست توست نشستم 

که داربست تو هستم سقوط توست زوالم 

 

غـــــمـــبـــاد هـــــزار ســـــالـــــه

shivan-admin بازدید : 28 سه شنبه 15 ارديبهشت 1394 نظرات (0)

غزل‌ها

غمباد هزار ساله

باد آمد و برد واژه ها را از دفتر آبدیده ی ما 

دیگر به سکوت شب نپیچد بوی غزل از جریده ی ما 

فریاد سکوتمان بلندست در پچ پچ دیر ساله ی دشت 

اسطوره ی ضجه های تلخست تاریخ ستمکشیده ی ما 

آنسوی تبسّم صبوری پژواک شکستن دل ماست 

خشمی که هنوز پا فشرده است در مشت زبان بریده ی ما 

آشفتگی درون ما را دریا نکند به قصه باور 

آشوب جزیره های خونست جاری به خلیج دیده ی ما 

پای آبله آمد از ره دور چاووش نسیم گل دریغا 

پرورده ی سیمِ خار دارست آزادی نو رسیده ی ما 

اشکی به مزار ما نیفشاند با آنکه هوای گریه اش بود 

در حیرتم آسمان چه خواهد از جان به لب رسیده ی ما 

آنگونه بخواب بویناکیم کآلوده ی ماست جامه ی خاک 

ترسم تن لحظه ها بپوسد در سایه ی آرمیده ی ما 

تا قمری سوگوار جنگل در حسرت نوحه ای بموید 

غمباد هزار ساله گل کرد در حنجره ی سپیده ی ما 

مهتاب هنوز غصه میخورد از خواب دریچه که یک شب 

باد آمد و برد واژه ها را از دفتر آبدیده ی ما ... 

 

یـــــک دو ســـه روزی اگــــــر

shivan-admin بازدید : 34 سه شنبه 15 ارديبهشت 1394 نظرات (0)

غزل‌ها

یک دو سه روزی اگر

سروی و باید که ناگزیر بمانی 

پای بدامن کشی اسیر بمانی 

بر سرِ یک پا در این مدار مقدّر 

حیف که باید که ناگزیر بمانی 

زخم عمیقی شیار درد بزرگی 

دیر گریزی که در ضمیر بمانی 

از تو همین سر کشی خوشست که باری 

سرزده از چله همچو تیر بمانی 

خاک رقم زد به سرنوشت بلندت 

سرو من از ریشگی حقیر بمانی 

زهره بچنگ آور ایستاده تر از کوه 

تا به شکستی دگر دلیر بمانی 

صبر جمیل ستارگان جلیلی 

تا به شبی تلخ و دیرمیر بمانی 

هر رگ تو ردّ پای خون بهارست 

سبز چنانی که دلپذیر بمانی 

جامه ی سبز امید گر فکنی دور 

خار ملالی که در کویر بمانی 

جلوه ی فردا تراست باغ تماشا 

یک دو سه روزی اگر که دیر بمانی 

تیغ زبانت بکار دوست نیاید 

شیون اگر خامشی پذیر بمانی 

 

غــــزل جـــنـــگــــل

shivan-admin بازدید : 434 سه شنبه 15 ارديبهشت 1394 نظرات (0)

غزل‌ها

غزل جنگل

کدامین صفحه از تاریخ خون تکرار شد جنگل 

که مردان را سرِ مردانگی بردار شد جنگل 

ولایت سوز برقی خرمن خونین دلان افروخت 

جهان در پیش چشم خونچکانش تار شد جنگل 

ز بس در جلوه مهتابش بکام شب پرستان گشت 

به شرماب ستاره لاله گون رخسار شد جنگل 

به رگباری که آشفته ست خواب همزبانی را 

سرِ آزادگان را سینه ی دیوار شد جنگل 

به تخت خاک تاج آفتابش باش ای خورشید 

که بردار سرافرازی سری سردار شد جنگل 

نهانجوشید در خواب پریشان رفاقت ها 

شفقدم با سرود سرخشان بیدار شد جنگل 

وطن گو رشک جنت باش از گلهای رنگارنگ 

که از خون جوانان دامن کهسار شد جنگل 

به چشم انداز مه آلود خون یاران عاشق را 

رها در نور همچون گیسوان یار شد جنگل 

چو بگشود از رگ ما چشمه ای از خون گیاه نور 

به رُستنگاه شب از روشنی سرشار شد جنگل 

شب مر گست و هستی بادبانها را برافرازید 

که بندرگاه اخترهای شیرینکار شد جنگل 

شفق خونرنگ دامون شعله ور دریا شهاب افشان 

به عصیانی چنین توفنده پرچمدار شد جنگل 

خوشا جمعیّت صافی دلان در آبی آواز 

که صوفی مشربان را کعبه ی دیدار شد جنگل 

برنج تلخ ما کاکل چو در خون رفیقان شست 

اناالحق گاهِ منصوران شالیزار شد جنگل 

دلی را مرکز اندوه گیلان کرده ام شیون 

که بر آن نقطه در سیر و سفر پرگار شد جنگل 

 

شــــکــــاری دیـــــگــــر

shivan-admin بازدید : 40 سه شنبه 15 ارديبهشت 1394 نظرات (0)

غزل‌ها

شکاری دیگر

بخوان تا رودباران را زلال آوا کنی آخر 

گرانخوابان سنگین سایه را دریا کنی آخر 

بخوان چیزی به صبح روشن فردا نمانده است ...آی 

بخوان تا روشنم از مژده ی فردا کنی آخر 

بخوان از مردمی ها گرچه کام مردمان تلخست 

دهن شیرین مگر از گفتن حلوا کنی آخر 

مزن بر سینه سنگ این و آن تا با تو سر دارم 

چرا از همچو من دیوانه ای پروا کنی آخر 

به ساز برگ می رقصم که پیش از خنده ی خورشید 

مرا چون روح شبنم آسمان پیما کنی آخر 

منم آن قاصدک پرواز از رویای طفلان دور 

که می آید شبی از من حکایت ها کنی آخر 

چنین کز بال پروانه سبکتر می دمی در من 

چه ترسم آتش از خاکسترم برپا کنی آخر 

خروس آواز هول آباد شب قربان فریادت 

بخوان تا خواب زشت اندیش را زیبا کنی آخر 

به گُلبانگِ سفر چون ذرّه دست افشان اگر خیزی 

به پای شوق خاکی بر سرِ دنیا کنی آخر 

غزالستان شب تردست می خواهد ز پا منشین 

شکار دیگری شاید از آن صحرا کنی آخر 

به تیر شعله ای گر جان آرش تاب بنشانی 

گذر از چله ی آتش خلیل آسا کنی آخر 

بلا گردان چشمت مانده ام کز جمع مشتاقان 

مرا گر بخت روی آرد نهان پیدا کنی آخر 

قدمبوس تو همچون سایه ام تا کی شود روزی 

نگاهی از سرِ شوخی به زیرِ پا کنی آخر 

چه جای شکّر شیون؟ بدین شیرین دهانی ها 

زبان طوطی از آئینگی گویا کنی آخر 

به توکای سرودن گر دهی آواز عاشق را 

رها از قالب فرسوده چون نیما کنی آخر 

 

آری بــــلـــنــــد آســـمــانــــا

shivan-admin بازدید : 34 جمعه 04 ارديبهشت 1394 نظرات (0)

غزل‌ها

آری بلند آسمانا

تو بر بلندای خاکم اسطوره ای از جنونی 

شریان شط شفق را ما قبلِ تاریخِ خونی 

نقشت به دیوار تکرار بر شانه ات سنگ بسیار 

آنک پس پشت پندار سقف صدا را ستونی 

ای زنده همچون طبیعت پنهان به نُه توی تصویر 

در پرده نامت نماند اینسان که از خود برونی 

از تو نسیمی غزل گفت در سوره های اناالحق 

بردارِ این هولِ نزدیک فریاد دورِ قرونی 

باریکه ی صبر صبحی جاری تر از جوی پرواز 

تا از تو نوشد کبوتر همچون شفق لاله گونی 

ما را که با درد و داغیم عریان تر از کوچه باغیم 

گلمژده ای از ستاره در این شب بد شگونی 

از تو زمان در ترنّم از تو زمین پر تبسّم 

صورتگر ارغوانی خنیاگر ارغنونی 

شایسته ی تو نه مرگست مرگی زبان بسته خاموش 

آری به فتوای تاریخ زآنگونه مردن مصونی 

مرگ تو آئینه وارست تکرار تو بی شمارست 

تکرار خورشید شیرین در بیشه ی بیستونی 

مرگ تو میلاد مرد است در شیهه ی سرخ میدان 

چونانکه چون ریشه در برف برگاوری در سکونی 

بی توشه در فصل تردید روئیده ی خشم خویشی 

بالا بلندی مقاوم در ورطه ی چند و چونی 

بی مرز و خط ناپذیری چون روح پاک پرنده 

ما را ببال سحر آه تا ناکجا رهنمونی؟ 

ستواریت را ستودم با لهجه ی کوهی خویش 

زان پیشت از سینه آهی برخیزد از سرنگونی 

آتشفشانگونه فریاد تا کی خود از دل برآری 

اینک که با خشم خاموش سرمای سخت درونی 

بومی تر از مهر و ماهی بر گستراکی که ابریست 

آری بلند آسمانا ناید ز تو این زبونی 

 

غـــــــزل بــــرنــــج

shivan-admin بازدید : 263 جمعه 04 ارديبهشت 1394 نظرات (0)

غزل‌ها

غزل برنج

تا بدلخواه کبوتر سفره اندازد برنج 

کاش در باران اشکم قد برافرازد برنج 

چنگ جنگل شد نسیم آهنگ تا در گوش دشت 

چشم انداز افق را نغمه پردازد برنج 

در نی شالی اگر آواز بومی بشکند 

جیره خوار قریه را در شکوه اندازد برنج 

خوشه در پستان حسرت خون ما را شیر کرد 

تا که شیرین قصه ای از غصه آغازد برنج 

آسمان دشت پُر گرد است از پای نشاط 

تا به رهواری که صبر ماست می تازد برنج 

گر بکار خصم آید گو که: در رویای سبز 

آنقدر ماند که رنگ آشنا بازد برنج 

ور بکام دوست گردد گو: به شالیزار سرخ 

قطره قطره خون ما را نوش جان سازد برنج 

ناز پرورد سرود شاعران شهر نیست 

برخود از شعری که ((شیون)) سر کند نازد برنج 

 

در کـــــنــــار دیـــگــران

shivan-admin بازدید : 133 جمعه 04 ارديبهشت 1394 نظرات (0)

غزل‌ها

در کنار دیگران

دیدگانت خار در دل دارد امّا دیدنی است 

زخم غربت دیدگان از چشم صحرا دیدنی است 

بی دهن چون غنچه می خندی به روی آفتاب 

فصل عطرافشانی باغ تماشا دیدنی است 

اشک ما هرگز نمی آید به چشم اهل خاک 

گریه ی دریا پسند ماهیان نادیدنی است 

پشت مژگان ترِ مهتاب می خواند خروس 

بامداد شسته از باران فردا دیدنی است 

رنگ نپذیری اگر از طیف بازیگاه نور 

دیدنی نادیدنی نادیدنی ها دیدنی است 

گونه ی گل آتشین شد چشم گلگشتی نماند 

چشم خوش بینی اگر می بود دنیا دیدنی است 

آه ... ای خون رهائی در رگ زنجیریان 

نعره ی مستانِ از عشق تو رسوا دیدنی است 

از دو سوی پل اگر یکروز روی آور شویم 

چشم بندیهای اشک شوق آنجا دیدنی است 

جلوه کن ای ماه در ایوان دلهای خراب 

هم از این آئینه آن روی دل آرا دیدنی است 

آب از تو پرتلاطم خاک از تو پر طنین 

از تو هر نقشی که می بندم به رویا دیدنی است 

پچ پچی با ساحل خاموش دارد از تو موج 

می رسی در مقدمت آشوب دریا دیدنی است 

من نه ققنوسم ولی گردِ سرت پرواز من 

با دو بال آتشین پروانه آسا دیدنی است 

جویباری از سرشک آورده ام نازی برم 

سرکشی هایت ولی ای سرو بالا دیدنی است 

خار حسرت می خورم از چشم خرما رنگ تو 

دست ما کوتاه و بر نخل تو خرما دیدنی است 

با کسی جز با غمش شیون نمی جوشد دلم 

در کنار دیگران تنهائی ما دیدنی است 

 

بــــــاغ گـــــلــــــدوزی

shivan-admin بازدید : 43 جمعه 04 ارديبهشت 1394 نظرات (0)

غزل‌ها

باغ گلدوزی

پرنده در قفس تار و پود می خواند 

به شاخه ی نخی گل سرود می خواند 

سرود دست نجیبی که در مه تصویر 

دو بال خسته اش از هم گشود می خواند 

شکاف سینه سپارد به بخیه ی سوزن 

بنفش و آبی و سرخ و کبود می خواند 

به درّه واره ی شب می زند پل آواز 

مرا به خلوت آنسوی رود می خواند 

کنون که در رگ من خون کوتوالی نیست 

مرا به شوق کدامین صعود می خواند؟ 

خروس بی محلست این سپیده ی کاذب 

پرنده آه ... چرا دیر و زود می خواند 

نه بال پرزدنی نی هوای پروازی 

همین کنار من از این حدود می خواند 

پرنده خسته تر از من بباغ گلدوزی 

دریچه را به فراز و فرود می خواند 

شراع زمزمه اش تیره چون پر زاغ است 

میان آتش سیگار و دود می خواند 

بهار پرده نشین خانه زاد پائیز است 

پرنده در قفس تار و پود می خواند 

 

از قـــــول غـــــزل

shivan-admin بازدید : 72 جمعه 04 ارديبهشت 1394 نظرات (0)

غزل‌ها

از قول غزل

کهکشان سیرم و دارم سرِ پرواز دگر 

تا به خطی رسم از نقطه ی آغاز دگر 

کاهی از کوه نیاید که به جولانگهِ باد 

شده ام ریگ روان را علم افراز دگر 

شد گلو گیرِ قفس نغمه ام ای مرغ هوا 

به هوایی که شوم طعمه ی شهباز دگر 

به تماشای خود از آینه رو گردانم 

در نگر همّتم از چشم نظر باز دگر 

جز من ای عشق بلند آمده درگاه هنوز 

خاکبوس قدمت نیست سرانداز دگر 

خالی ام همچو نی از ناله دم گرم تو کو؟ 

تا به لب آیدم از پرده ی دل راز دگر 

جز به جبران زمینگیری خود چرخ نگشت 

آسمان دگری خواهم و پرواز دگر 

گر موافق خورَدَم زخمه به ساز ملکوت 

هم به شور آورمت باز به شهناز دگر 

نتراشیده سرآنگونه قلندر شده ام 

که به گیلانکده ام خواجه ی شیراز دگر 

شیون این مایه که دم می زنی از قول غزل 

به ردیفت نرسد قافیه پرداز دگر ... 

 

خـــطـــی ســـزاوار تـــاریــــخ

shivan-admin بازدید : 25 جمعه 04 ارديبهشت 1394 نظرات (0)

غزل‌ها

خطی سزاوار تاریخ

خواهم شدن پاره خطّی تا امتدادم بماند 

خطّی که در بی نهایت خود را به خطّی رساند 

خطّی که آبش گواراست در جاده ی شوسه ی کار 

خطّی که سوز عطش را در کارگرها نشاند 

خطّی که دنباله دارست منظومه ای بی مدارست 

خطّی که از خود شما را بیرون تواند کشاند 

خطّی که چون شهد گلهاست شیرین تر از طعم خرماست 

خطّی که چون شعرِ کندو زنبورش از بر تواند 

خطّی که نقش آفرین است جغرافیای زمین است 

خطّی که همواره خود را از اهل دنیا بداند 

خطّی ستیزنده راهی پوینده از تازه خواهی 

خطّی که بی انتهاتر از باد صحرا براند 

خطّی به گویائی غم پنهان بچشمان خاموش 

خطّی به خوانائی خون خطی که خود را بخواند 

خطّی که جادوی خاک است سحرِ سحرگاه تاک است 

خطّی که از جوش غیرت خون در رگ مادواند 

خطّی که مردم شکار است برنامه ی روزگار است 

خطّی که ما را بخواند خطّی که من را براند 

خطّی زلال آسمان رنگ پیدا به شفّافی اش سنگ 

خطّی که خیل کبوتر در آبی اش پر تکاند 

خطّی هوا خورده از صبر آبشخور چشمه ی ابر 

خطّی که بذرِ شکر را در غوره زاران فشاند 

خطّی بغایت صمیمی چون عاشقان قدیمی

خطّی سزاوار تاریخ چیزی که از من بماند

 

مـــــی رانـــــمـــت چــــو مـــهــتــاب

shivan-admin بازدید : 172 جمعه 04 ارديبهشت 1394 نظرات (0)

غزل‌ها

می رانمت چو مهتاب

زیبا ترین حضوری از عشق در من ای دوست 

عشقی که آتشم زد در ماه بهمن ای دوست 

راهم زدی و آهم در سینه ی شب افروخت 

گم شد ستاره من در روز روشن ای دوست 

یکدم نمی توانم بی صحبت تو دم رد 

افکندی ام چو قمری طوقی به گردن ای دوست 

جادوی آفتابی همخون دختر تاک 

پرکن پیاله ام را مردی بیفکن ای دوست 

از چله ی کمان قد کمانی ما 

تیری توان نشاندن بر چشم دشمن ای دوست 

می رانمت چو مهتاب بر موج آب دیده 

دارم در آرزویت دریا به دامن ای دوست 

نی پایبند شهرم نی گوشه گیر صحرا 

زین بیشتر چه خواهی از جان شیون ای دوست 

 

تعداد صفحات : 3

اطلاعات کاربری
آمار سایت
  • کل مطالب : 121
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 2
  • آی پی دیروز : 5
  • بازدید امروز : 81
  • باردید دیروز : 8
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 132
  • بازدید ماه : 192
  • بازدید سال : 2,152
  • بازدید کلی : 22,283
  • کدهای اختصاصی
    تماس با ما

    پیج رنک

    ابزار هدایت به بالای صفحه

    شــــیـــون فـــومـــنــی

    و این است راز جاودانگی

    برای عضویت به آدرس زیر مراجعه فرمایید (لطفا)

    www.ehda.ir





    *********************************************************************


    دانلود