اشعار آزاد نیمایی
سرشاری
عشق تو
فصل نمی شناسد
چرا مأیوس بمیرد
خرسند تو
در باغ های بی گُل
پروانه
می نشیند
بر لبخند تو.
اشعار آزاد نیمایی
دورتر از خویش
چه می کنی
در چنبر پرچانگی ها
چون واژگانی شنیده
می درنگی بی شتاب
می شتابی بی درنگ
نمی گریزی
در هجرانی تشویش
در التقاطی ناموزن
خراشیدنت را
خروش می نمایانی
دورتر از خویش
بیندیش
عمقی نخواهی داشت
در نزدیکی های خویش ...
اشعار آزاد نیمایی
تاسیان
به خانه می رسم.
پای اجاقی نیم سوز
به لحظه های رفتنت
می اندیشم
آه ...
چه سردم می کند
این آتش
تاسیان واژه ایست محلی در لهجه ی گیلک
و آن به حالتی اطلاق می شود که انسان بی همدمِ دلخواهش لحظه های دغدغه انگیزی را سپری می کند.
اشعار آزاد نیمایی
آنک
سهمی از ستاره
وهمی از ماهت داده اند
هر چند
چشمان سیاهت داده اند ...
آنک: مرکّب از آن و ک
به تفألی از حضرت حافظ خواستار نام دخترانه ای شدم
خواجه فرمودند:
شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد
بنده ی طلعت آن باش که آنی دارد
با ارادت آن را که به معنی جوهره و محتوای وجودی هر کس است برداشته
کاف تحبیب به آن افزودم و شد آنک ... که دخترکم نامدار شود.
اشعار آزاد نیمایی
آبادی
برگرد
با تنهایی ات
کجا می گریزی؟
برگرد.
گیسوانت را
در بادهایم
رها کن
در من فرشتگانی ست
با چشمانی ابریشمین
پروانه هایم را کودکی باش
با خال های سرخی
بر سیب
برگرد
با تنهایی ات
کجا می گریزی؟
برگرد
من آبادیِ توأم ...
اشعار آزاد نیمایی
تفسیر
زیبایی دیدنی نیست
زیبایی سرودنی ست
چشم می بندم
نامی نیست
نشانی نیست
تنها تویی
با گُلدان هایت
با ترانه هایت
و زمینی که مجمرِ کولیانست
بر گردِ سرت
اشعار آزاد نیمایی
چیزی بگو
می جویمت
در تکانِ تنهایی
گوش می سپارم
به شُد آیندِ درختان
سپید می نالند و
سبز
می مویند.
لابلای علف ها
در نیزار بارانت
می جویم
با چراغ هایی که از چشمانم
گرفته ای
چیزی بگو
پنهان مشو در صدایت
تا دیده شوی
اشعار آزاد نیمایی
ماهیگیران
بر ساقه ی تابستانی رود
ماهیگیران
شکوفه های خونیِ آبند
با قلّابی
در آفتاب
اشعار آزاد نیمایی
روستای آدمی
یکریز می کوبد.
چه می سراید
این دارکوب پیر
در گاوچرِ غروب
نگاهش
مادیانی یله است
پنداری
توکای جوان امّا
چنین نمی انگارد
با سرودش
سازها شهری شده اند
سوزها جهانی
آه ...
روستای آدمی
روستای بزرگ تر از قصّه های بومی
قصّه های بومی زمین
اشعار آزاد نیمایی
ای عشق
می بینی
به قدر یک دریچه
زنده ای
به اندازه ی یک بوسه
هنوزا
در آشپزخانه
توت فرنگی
مربّا می کنی
ای عشق
اشعار آزاد نیمایی
پهلو تهی مکن
می بویمت
چون لاله ای که در کنارم
آتش گرفته است
کنارم بنشین
پهلو تهی مکن
که فردا
بی تکیه گاه درگذرم
از تو ...
اشعار آزاد نیمایی
میوه ی بی برگی خاک
در اندوه خاموشی آن قمری کوکوزن
زنده یاد مهدی اخوان ثالث م.امید
آه...
آن شوریده رنگ پیر
چنگی اوقات غافلگیر
بی که خورشیدش
بتاباند
به شیرین تابه ی لاله
یا نه
بارانش
فرو شوید لب از
خشخاش تبخاله
در بدخشان صبوری
پاره لعلی بود
سنگ زیرینی اگر نه
آتش آوارگی را
طُرفه نعلی بود
غنچه
غنچه
باغ را
خونین دهان خندید
بادهانِ زخم
خوشتر می توان خندید
گل همان خندید و
ما
زیباترش دیدیم
گر چه رنگ آمیز
در پائیز
خنده های آخرش دیدیم...
مرگ چیزی نیست
آری گفت
روزی
آن اهورا زاده ی بی مرگ
گفت: پنداری که می راند
به رود باد
کاهنی
در قایقی از برگ
هر دو پی سوز نگاهش
نذر شعر و
روشنایی بود
با لبش زرتشت
نیما واره می فرمود:
پشت چیناب پگاه سایه خواهی ها
خواب زرد خیزران خسته از رفتار
لحظه ی پژمردن موج است
لحظه ی پرپر زدن
در خلوت آبی ترین آواز ماهی ها
گفت:
چشمش پر تبسّم بود
در افقهای سفر
آینده اش
گُم بود
مرگ چیزی نیست
شیهه ی اسب سیاهی می تواند باشد
این نفرینی آدم
شیهه ی اسب سیاهی
پشت ابرستان بادآباد آها
دَم
گفت: پنداری
خودآن آه و
خود آن دم بود
هر چه بود آن بی طپش نبض گل احساس
آدم بود
عشق ورز مهربانی های
عالم بود
گفت: تأکیدش به شبنم بود
گردش آهی است
از سویی
که خواهد بردنش
پرواز مشتی قاصدک
سویی
یا بخالی درّه ای
مرغی برآرد وای
یا بوفی کشد
غویی
بی که تصویری توانی دید
در آئینه ی تدلیس
با تو گوید ناخبر
وامانده سنگی:
هیس
تو بگردانی سری
پایان پذیرد رنج
خالی از تو
پرسشی ماند
به نطع خاکی شطرنج
.....
لیک شاعر
زاده ی بی مرگی خاک است
تلخ یا شیرین
میوه ی بی برگی خاک است...
اشعار آزاد نیمایی
از جنگل های ماسال
باد می توفد
و سپیده دمان
دورتر می ماند
از برودت این بن بست.
چهارپایانی می روند و
شبانی نمی آید
خشنود نیستم
از ناگهانی سفر اشک
دامن
به دامن
در می غلتم
دور از دست
کوهی که دورتر از
غرور گیاهی اش
ایستاده
به اکنون
پهلوانی است مرده
دیگر
پهلوانی مرده
که بارانها را
آوازیست بیهوده
با دهانش
یخپاره ایست
این سرد سال .
به دریا گذاری
پُر نم
می رانم
انگار ...
تنه ی قایقم را
از جنگلهای ماسال
تراشیده اند
اشعار آزاد نیمایی
سهیل سیب های زمین
به: بیژن جان نجدی (شاعر زلالی های هنوز)
در جگن زاران آفتاب
عروسکی
شناور بر حافظه ی آبهاست
عروسکی بلور آجین
ماهی رفتار
گیاهگونه
با دهانی پُر شکوفه
از غوغای بامدادی گنجشک
شبنم هر کجای بهاران
مهره ی گهواره ی اوست
علف را
نرم می ماند
رگانش
چشمانش
سهیل سیب های زمین است آیا؟
مشتهای معصومش
پیله ی توت زاران ابریشمین است
آیا
آرام می گیرد جهان
به گاهی که
چشم می بندد
آسمان را
دیر ماهیست
خورشید
بر حافظه ی آبها
شناور می راند
تا آن عروسک با کودکان زمینش
پهلو گیرد ...
تعداد صفحات : 9
و این است راز جاودانگی
برای عضویت به آدرس زیر مراجعه فرمایید (لطفا)
www.ehda.ir
*********************************************************************